وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف
وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف

حالمان بد نیست،غم کم می خوریم/کم که نه،هر روز کم کم میخوریم

آب می خواهم سرابم می دهند / عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب / ز چه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند / بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ایی نامرد بر پُشتم نشست / از غمِ نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بی داد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام / تیشه زد بر ریشه ی  اندیشه ام

بس کن ای دل،  نابسامانی بس است / کافرم، دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده ی مَردم شدم

بعد از این من با کسی خو  می کنم / هر چه در دل داشتم، رو می کنم

نیستم از مردمِ خنجر به دست / بت پرستم! بت پرستم! بت پرست!

بت پرستم، بت پرستی کارِ ماست / چشم مستی، تحفه ی بازارِ ماست

درد می بارد چو لب تر  می کنم / طالعم شوم است، باور می کنم

من نمی گویم که با من یار باش / من نمی گویم مرا غمخوار باش

من نمی گویم دگر،گفتن بس است / گفتن اماهیچ نشنُفتن بس است

روزگارت باد شیرین، شاد باش / دستِ کم یک شب تو  هم فرهاد باش

آه در شهرِ شما یاری نبود / قصه هایم را خریداری نبود

وای رسمِ شهرتان بیداد بود / شهرتان از خونِ دل، آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد / خونِ من، فرهاد، مجنون، می چکد

خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردیِ مسمومتان

این همه خنجر،دلِ کس خون نشد / این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم لنگ بود / تیشه گر افتاد، دستم بسته بود

هیچ کس دستِ مرا وا کرد؟ نه / فکرِ دستِ تنگِ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه / هیچ کس اندوهِ ما را دید؟ نه

هیچ کس چشمی برایم تر نکرد / هیچ کس یک روز با من سر نکرد

هیچ کس اشکی برایِ ما نریخت / هر که با ما بود، از ما می گریخت...

چند روزیست که حالم دیدنیست / حالِ من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زُل می زنم / گاه بر حافظ تفعُّل می زنم

حافظِ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

خدا کند جوانه ای نمیرد

و در نوکی ترانه ای نمیرد

پری برای پر زدن نخشکد

صفای آشیانه ای نمیرد

خدا کند به شهر آرزوها

غریب و بی پناه ، کس نباشد

درخت های مهربان سرودند :

« پرنده باشد و قفس نباشد »

درخت های مهربان سرودند

ولی قفس نه کم ، که بیشتر شد

پرنده میوه نیست ، چیدنی نیست

چه قدر جوجه ، آه در به در شد

خدا کند دلی ز ما نرنجد

گل از تماس دست ها نرنجد

خدا که گوش می دهد به هر آه

خدا کند دل خدا نرنجد

 

محمود   پوروهاب

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان است.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان ست.

وگر دست محبت سوی کس یازی ،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

که سرما سخت سوزان ست.

نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک.

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم.

منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور.

منم، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم.

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.

تگرگی نیست ، مرگی نیست.

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان ست.

من امشب آمدستم وام بگذارم .

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخیِ بعد از سحرگه نیست.

حریفا ! گوشِ سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است.

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان ست.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ؛

نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگین ،

درخت ها اسکلت های بلورآجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبارآلوده ، مهر و ماه ،

زمستان ست.

مهدی اخوان ثالث

جمله جمله نه! واژه واژه تورا / ای سفر کرده گفتگو کردیم

کوچه کوچه نه! خانه خانه تورا / سالیانی ست جستجو کردیم

سوره سوره نه! آیه آیه تو را / در مناجات آرزو کردیم

جمعه جمعه نه! لحظه لحظه تو را / ندبه کردیم و‌های و هو کردیم

آسمان رشک برد بهر زمینی که در او

دو نفر یک دو نفس بهر خدا بنشینند