وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف
وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف

چه ها آمد و چه ها رفت ؟!!

تلویزیون آمد :

خواب رفت!

زنا آمد :

ازدواج رفت!

سود آمد :

برکت رفت !

مُد آمد :

حیا رفت !

فست فود و پرخوری آمد :

سلامت رفت !

رشوه آمد :

حق رفت !

دیر خوابی آمد :

نماز صبح رفت !

اسراف و مصرف گرایی آمد :

قناعت رفت !

قوم پرستی آمد :

برادری رفت !

ماهواره آمد :

حجاب رفت !

جوایز بانکی و گاو صندوق آمد :

زکات رفت !

تلفن آمد :

صله رحم رفت !

اندیشه کنیم !!!

چه ها آمد ، چه ها رفت ؟

فهم زندگی


از گرما می نالیم و از سرما فرار می کنیم.

در جمع ، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت ، از تنهایی بغض می کنیم.

تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس !

همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزهایی هستیم که بهترین روزهای زندگی مان را تشکیل می دهند : مدرسه ، دانشگاه ، کار و ...

حتی در سفر همواره به مقصد می اندیشیم ، بدون لذت از مسیر !

غافل از اینکه زندگی ، همان لحظاتی بود که می خواستیم بگذرند !

آیا مشکل ما در فهم زندگی است ؟

هیچ داری از دل مهدی خبر؟


هیچ داری از دل مهدی خبر ؟

گریه های هر شبش را تا سحر ؟

او که ارباب تمام عالم است

من بمیرم ، سر به زانوی غم است

شیعیان ! آقا غریب و بی کس است

جان مولا معصیت دیگر بس است

 

حکیم و دختر لجباز


حکیم و دختر لجباز

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد و استخوان لگن باسنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند. هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر می‌شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می‌گوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم

پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به حکیم می‌گوید: «شرط شما چیست؟»

حکیم می‌گوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟»

پدر دختر با جان و دل قبول می‌کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد. حکیم به پدر دختر می‌گوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می‌شود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می‌آورد. حکیم به پدر دختر دستور می‌دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می‌شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند. حکیم سپس دستور می‌دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا می‌شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می‌شود، حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب می‌ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می‌شود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می‌شود دختر از درد جیغ می‌کشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف می‌کند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می‌شود.

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند. دختر از درد غش می‌کند و بیهوش می‌شود. حکیم دستور می‌دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می‌شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می‌شود. آن حکیم ابوعلی سینا بوده است.



http://www.yekibood.ir

فقیر کیست ؟

فقیر کیست؟

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر

پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد: «بله پدر

و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنان چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنان رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنان ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آنان بی انتهاست

با شنیدن حرف‌های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

 

http://www.yekibood.ir