وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف
وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف

مژده دادند ظهورت که بسی نزدیک است


مژده دادند ظهورت که بسی نزدیک است
از گنهکاری ما بوده اگر دور افتاد
از علامات ظهورت خبری آمده است
که از آن در دل ما پرتوی از نور افتاد

خدایا سرده این پایین !


خدایا سرده این پایین

از اون بالا تماشا کن

اگه میشه فقط گاهی

خودت قلب منو « ها » کن

خدایا سرده این پایین

ببین دستامو می لرزه

دیگه حتی همه دنیا

به این دوری نمی ارزه

تو اون بالا من این پایین

دوتایی مون چرا تنها ؟

اگه لیلا دلش گیره

بگو مجنون چرا تنها ؟ !!!

بگو گاهی که دلتنگم

از اون بالا تو می بینی

بگو گاهی که غمگینم

تو هم دلتنگ و غمگینی

خدایا ... من دلم قرصه !

کسی غیر از تو با من نیست

خیالت از زمین راحت

که حتی روز ، روشن نیست

کسی اینجا حواسش نیست

که دنیا زیر چشماته

یه عمره یادمون رفته

زمین ، دارِ مکافاته!!!

فراموشم میشه گاهی

که این پایین چه ها کردم

که روزی باید از اینجا

بازم پیش تو برگردم

خدایا ... وقت برگشتن

یه کم با من مدارا کن

شنیدم گرمه آغوشت

اگه میشه منم جا کن

با تو هستم سهراب !


با تو هستم سهراب !

تو که گفتی « گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد ؟ »

راست می گویی تو

چه تفاوت دارد ، قفس تنگ دلم

خالی از کس باشد

یا به قول تو پر از

ناکس و کرکس باشد؟

من ، نه تنها چشمم ، واژه را هم شستم

فکر را ، خاطره را

خواب یک پنجره را ، زیر باران بردم

چترها را بستم

من به این مردم شهر پیوستم

من نوشتم همه ی حرف دلم

آرزو کردم و گفتم که هوا ، عشق ، زمین

مال من است

ولی افسوس نشد ...

زیر باران من نه عاشق دیدم

نه که حتی

یک دوست !

زیر باران ، من فقط خیس شدم

باز هم می گویی « چشم ها را باید شست ؟ جور دیگر باید دید ؟ ... »