وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف
وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف

داستان پند آموز

دختر کوچولو وارد بقالی شد. اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی را که در این لیست نوشته بهم بدی ، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی ، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشد ، گفت: دخترم ! خجالت نکش ، بیا جلو ، خودت شکلات ها را بردار . دخترک پاسخ داد : عمو! نمی خوام خودم شکلات ها را بردارم ، نمی شه شما بهم بدین؟

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم ؟ مگه چه فرقی می کنه؟ دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مُشت شما از مشت من بزرگتره!

بعضی وقت ها حواسمان به اندازه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مُشت خدا از مشت ما بزرگتر است.

امام صادق علیه السلام در دعایی می فرماید:

ای عطا کننده ی خیرها ! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ، آن چنان که در خور توست ، عطا نما . ( اصول کافی ج 2 )

گلایه

پسر کوچک برای مادربزرگش توضیح می دهد چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه ، خانواده ، دوستان و ... و خلاصه از همه چیز شکایت می کند.

مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می پرسد که آیا کیک دوست دارد ؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.

- روغن چطور؟

- نه!

  ادامه مطلب ...

معرفت کردگار

دولت جان پرورست صحبت آمیزگار

خلوت بی مدعی سفره بی انتظار

آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم

صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر

دور نباشد که خلق روز تصور کنند

گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار

مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر

تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار

خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع

ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

روز بهارست خیز تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم

شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار

دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت

برق یمانی بجست گرد بماند از سوار

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی

دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار