وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف
وبلاگ من

وبلاگ من

مسائل مختلف

شعری زیبا از وحشی بافقی




  ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جُست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جُست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جُست

در جرگه ی او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بِنه اِی بسته ی زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جُست

گفتم که مگر پاس تَفِ سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جُست

وحشی می منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بی خود و حرفی ز زبان جُست

 

کمال الدین وحشی بافقی

نظرات 4 + ارسال نظر
عاطفه نادری شنبه 7 تیر 1393 ساعت 21:42

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است... وحشی بافقی

______________
متشکرم از شعر زیباتون.

ممنون از حضور سبزتون.

نیلو شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 15:13 http://nilooofaraneee.blogfa.com

سلام روزتون بخیر.
شعر زیبائیه...
از حضور سبزتون در نیلوفرانه ممنونم.
روز پر خیر و برکتی داشته باشید.

سلام . روز شما هم بخیر . ممنون از حضورتون در وبلاگم. وبلاگ زیبایی دارید که مطمئنا در فاصله های نزدیک به آن سر خواهم زد. موفق و پیروز باشید.

کاظمی شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 13:36

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم


نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم


صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم


وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

وحشی بافقی

خیلی خیلی ممنون. از این شعر زیبا لذت بردم. حضورتون باعث افتخارمه.

کاظمی شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 13:33

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

وحشی بافقی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.