یک شب رختخوابم را پهن کرده بودم و می خواستم بخوابم. حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم بر من وارد شد و فرمود:
ای فاطمه ! نخواب ، مگر چهار عمل را به جا آوری. گفتم: آن چهار عمل چیست؟ فرمود:
اول: ختم قرآن کن . دوم: پیغمبران را شفیع خود گردان.سوم: مؤمنین را از خود خشنود گردان. چهارم: حج و عمره را بجا آور.
سپس مشغول نماز شدند. من منتظر ماندم تا نماز حضرت تمام شد. گفتم : یا رسول الله ، مرا امر فرمودید به چهار چیز که قدرت انجام آن را در این وقت ندارم. آن حضرت تبسمی کردند و فرمودند:
هر وقت خواستی بخوابی « قل هو الله أحد » را سه مرتبه بخوان، مثل این است که قرآن را ختم کردی یعنی ثواب ختم قرآن کریم را برایت می نویسند.
وقتی بر من و پیغمبران قبل از من صلوات بفرستی ، ما در روز قیامت شفیعان تو خواهیم بود. یعنی بگویی : « سَلامٌ عَلَی جَمیعِ الأنبیاء و المُرسَلین».
وقتی برای مؤمنین استغفار بگویی ، یعنی بگویی « اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُؤمنینَ و المُؤمنات » پس تمام آن ها از تو خشنود می شوند.
وقتی بگویی « سُبحانَ اللهِ و الحَمدُللهِ وَ لا اله الا اللهُ و اللهُ اکبَرُ» پس حج و عمره بجا آوردی.
این داستان واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است.
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک
کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می
شد، باعجله به فرودگاه رفت.
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام.
اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود